سلام

همه چی هست

سلام

همه چی هست

عاشقانه

من شبها در آن گیسوان پنهان میشدم و اگر صدایم نمیکرد، آنقدر میخوابیدم تا بمیرم که خوشبخت ترین خواب را با خود تا ابدی پوچ ببرم
حیف از آن بازی های عاشقانه که مسخره دیگران شود
ولی زندگی صدایم کرد و به زور باید زنده بمانم
اکنون باید زنده بمانم و برای بقیه گریه کنم برای پدربزرگانم که ندیدمشان و تنها انگشتری عقیق به یادگار برایم گذاشته اند
برای عزیزانم که بدون آرزو مانده اند و حسرت گذشته من را میخورند
برای همخون هایم که دلشان خون است
برای آیندگان که از این دلخونی خواهند گریست
و برای این نوشته های غمبار که از نوشته بودن خود شرمسارند

عشق گاه به لطافت باران است و نگاه گنجشک باران خورده

جهان عشق را باز نمی شناسد. بشر نمی داند با این واژه چه بکند. همه چیز را می‌تواند در صفت‌ها، قیدها، بایدها و نبایدها و در یک کلام تعریف کرد، ولی پای این واژه که در میان می‌آید زبان بشر سترون می‌ماند. 
هر بار می پنداریم از این جادوگر افسون زدایی کرده‌ایم و می توانیم با زبان عقل از آن سخن بگوییم ناخواسته در دامش گرفتار شده‌ایم و خود ما نشانه شکست در این وادی شده ایم. ما همچون دیگران از راندن این بازرگان دل و سوداگر بی ترحم و رباینده عقل و احساس از خودمان در مانده‌ایم. 
عشق چیست؟ این پرسش قرن‌هاست پاسخ ما را می طلبد ولی پاسخی وجود ندارد. تنها می توان از آن گزارشی بدست داد. جای پای قاعده‌ها و منش ها را در نمونه ها بازیافت... 
عشق هم تهیست و هم پر.هم بیان نشدنی و هم بیان شدنی است. یک دیالکتیک مخوف. حتی شعر زبان قاصر دارد در برابر آن. 
عشق آرام و قرار را می گیرد. عاشق منتظر است. انتظار همیشگی او را دچار جنون می کند. باید صدایش را بشنوم. باید ببینمش. باید کلام شاعرانه اش را بشنوم. ولی زمانی که می بیند و می شنود و می خواند حسی از گریز دراو بیداد می کند، نمی تواند تاب آورد این همه سنگینی و ازدحام حضور را. پس می گریزد و تا اندکی دور می شود باز لهیب انتظار جانش را می سوزاند و خاکستر می کند. 
عشق گاه به لطافت باران است و نگاه گنجشکک باران خورده و گاه به سوزناکی آتش دوزخ. عشق نهایت تنهایی است. نیازی همیشگی به آن دیگری و همین این نیاز است که خطوط متقاطع جذب و طرد را بر می‌انگیزد. 
عشق هرگز پایان نمی گیرد. شکست می خورد. اما در گوشه قلب می ماند و هرازگاهی سرک می کشد و حق خود را می خواهد. یک بار که عاشق شوی. همیشه هستی... 



--

من درد تو را ز دست آسان ندهم

دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم

کان درد به صد هزار درمان ندهم

راز زوج خوشبخت

روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) بفهمن.

سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

مرد روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.

سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت : " این بار دومته "‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.

وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی؟"

همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: " این بار اولته