من شبها در آن گیسوان پنهان میشدم و اگر صدایم نمیکرد، آنقدر میخوابیدم تا بمیرم که خوشبخت ترین خواب را با خود تا ابدی پوچ ببرم
حیف از آن بازی های عاشقانه که مسخره دیگران شود
ولی زندگی صدایم کرد و به زور باید زنده بمانم
اکنون باید زنده بمانم و برای بقیه گریه کنم برای پدربزرگانم که ندیدمشان و تنها انگشتری عقیق به یادگار برایم گذاشته اند
برای عزیزانم که بدون آرزو مانده اند و حسرت گذشته من را میخورند
برای همخون هایم که دلشان خون است
برای آیندگان که از این دلخونی خواهند گریست
و برای این نوشته های غمبار که از نوشته بودن خود شرمسارند