کلامی نو. سطر و صفحه ای دیگر. کتابی تازه گشوده می شود. تولدی رقم می خورد و انسان چشم می گشاید به روی جهانی که در انتظار اوست. تا او را در سرنوشت خویشتن سهیم کند. در روزگار شادی و اندوه. در کامیابی و رویش. در شکوه و شگفتی. و در تلخ کامی و غم.
هستی آهنگهای بسیار دارد. پرده های بی شمار. آواهایی که باید شنید. نواهایی که باید شناخت. باید به ضرب آهنگ آن پی برد. و به رمزهای جاودانه اش دل سپرد.
نشانه ها چشم به راهند. تا انسان فراخوانده شود. تا به دوردست نظر دوزد و خود را آماده کند. با تمام وجود. مهیا و مجهز. برای رفتن. برای گام نهادن در راه و بیراه. برای گریختن. از بیم ها و دل شوره ها و ترس ها. تردیدها. برای فرو رفتن. و فرا رفتن. عبور از مرزها. و گذر از بی نهایت. به اقلیم پر رنگ رویا. به سرزمین مکاشفات. به دیار دریافتها. به سوی فهمی عمیق تر. و هدایت جهان به سوی هر آنچه می خواهیم. کوشش بسیار برای دانستن یک راز. کلیدی برای دستیابی به همه چیز.
هر کس مرکز جهان خویشتن است.
نقطه توامان آغازها و پایان ها.
او ارزش های خود را بنا می نهد
و هویت خویش را شکل می دهد.
آیا ما پدیدآورندگان شرایطیم؟ یا خود پدیده ای برآمده از آن؟ مرزهای اختیار ما کجاست؟ دستهایمان در کدامین وادی از نیروی عاری می شود؟
در دنیایی با روابط تاریک، در جهان چراغهای خاموش. در وادی متروک انسانهای تنها، با مناسباتی مخدوش، چه کسی می خواهد در فردگرایی خود فرو رویم. در دنیای ذهنیات شناور بمانیم و جهان درون را به معیاری تردید ناپذیر بدل سازیم.
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
روزی عشق، صبر و گذشت گرد هم آمده بودند. هر کدام شروع کردند از محسنات خود سخن گفتن، هر یکی سعی می کرد خود را مهمتر از دیگری جلوه دهد، نزاع بین آنها در گرفت…
عشق می گفت: “بدون من صبر و گذشت معنایی ندارد، من هستم که به تمام هستی هویت می بخشم”
صبر پاسخ داد: “اگر نیروی من نبود ، هیچ انسانی توان تحمل این همه مصائب و مشکلات مختلف را در زندگی نداشت”
گذشت به سخن آمد: “ولی این من هستم که باعث شده ام انسانها با تمام اختلاف هایشان با یکدیگر کنار بیایند و گر نه هر کس از دیگری فرار می کرد”
چون راه به جایی نبردند، قضاوت را به محضر پروردگار حکیم بردند…
خداوند فرمود: “حال که اینگونه بین شما اختلاف افتاده است، من با هر سه شما یک نیروی عظیم و واحدی خواهم ساخت و بر هر قلبی که محبت من در آن جای داشته باشد فرو می فرستم تا توسط شما سه موهبت، به اوج قله انسانیت و بندگی نائل گردد”